• پیام خون
    عالم از شور تو غرق هیجانست هنوز
    نهضتت مایه ی الهام جهانست هنوز
  • پیام خون
    عالم از شور تو غرق هیجانست هنوز
    نهضتت مایه ی الهام جهانست هنوز
    بهر ویرانی و نابودی بنیان ستم
    خون جوشان تو، چون سیل، دمانست هنوز
    در فداکاری مردانه ات، ای رهبر عشق
    چشم ایام به حیرت نگرانست هنوز
    كربلاي تو پیام آور خون است و خروش
    مکتبت راهنمای دگرانست هنوز
    تا قیامت، ز قیام تو، قیامت برپاست
    از قیام تو، پیام تو عیانست هنوز
    همه ماه است محرم، همه جا کرببلاست
    در جهان موج جهاد تو روانست هنوز
    جاودان بینمت استاده به پیکار، دلیر
    « لا اری الموت » تو را ورد زبانست هنوز
    باغ خشکیده ی دین را تو زخون دادی آب
    نه عجب گر که شکوفان و جوانست هنوز
    تربت پاک تو، کآزادگی آموزد و عشق
    سرمه ی دیده ی صاحب نظرانست هنوز
    خون گرمت زند آتش به سیه خرمن ظلم
    که به خون تو، دو صد شعله نهانست هنوز
    انقلاب تو، به ما درس فضیلت آموخت
    نقش اخلاص تو، سرمشق جهانست هنوز
    بر جبین« شفق» این لوحه ی گلرنگ غروب
    هر شب از خون تو صد گونه نشانست هنوز

     
  • بارگاه دلبر
    چون رو به سوی بارگه دلبر آوردم
    دست ار تهی است دیده ی پر گوهر آورم
  • بارگاه دلبر
    چون رو به سوی بارگه دلبر آوردم
    دست ار تهی است دیده ی پر گوهر آورم
    چون بوی گل که نیست ز آغوش گل جدا
    با او یکی شوم، اگرش در برآورم
    تاک خمیده ام من و از خوشه های اشک
    ناچیز تحفه ای به ره دلبر آورم
    دارم خبر ز لطف نهانش به عاشقان
    زین رو کنم دلیری و دستی برآورم
    از هر دری به عشق شکایت توان نمود
    از عشق، شکوه سوی کدامین درآورم؟
    شب ها فشار رنج و هجوم خیال دوست
    نگذاردم که پهلو، بر بستر آورم
    چشمم به راه صبح شود چون سحر سپید
    شاید به روز، بیخ غم از دل برآورم
    سر برکشد چو روز، بر انبوه رنج ها
    رنجی دگر فزوده، غمی نو برآورم
    از دست غم نجات نیابم مگر پناه
    سوی حریم زاده ی پیغمبر آورم
    هر ره که در حریم رضا(ع) رخت می کشم
    داند خدا ز شوق، به تن پر برآورم
    پر، واکنم به سوی سماوات و آن قدر
    بالا روم که عرش به زیر پر آورم
    هر ره که کعبه ی حرمش را کنم طواف
    جان را ز نوبهار، شکوفاتر آورم
    هر صبحدم که سجده بر آن آستان کنم
    دامان و جیب، پر گل و پر عنبر آورم
    چون در سرای دل گذرانم خیال او
    امواج شوق، در دل غم پرور آورم
    هر دم که روی تیره بسایم به تربتش
    از آفتاب، چهره درخشان تر آورم
    در کوی او ز نقش رخ من نشانه هاست
    آری زنقش رخ، به درش زیور آورم
    در دامنم برای ابد عشق سر نهد
    دامان او اگر که به دست اندر آورم
    تابان شود رخ سیهم روز داوری
    چون مهر او به پیشگه داور آورم
    ماند تهی بهشت و کسی ننگرد بدان
    گر خاک کوی او به صف محشر آورم
    در دفتر زمانه نگنجد ثنای او
    من مدح او چگونه در این دفتر آورم؟!
    شاید که روزگار شود غرقه ی نشاط
    زین سان که نظم دلکش و شعر تر آورم
    با این همه « شفق » نبود گر پسند دوست
    از فرط شرم، سر نتوانم برآورم

     
  • علی (ع) پس از مرگ فاطمه(س)
    بعد از تو ای انیس دل داغدار من
    باشد چو شب، سیاه همه روزگار من
  • علی (ع) پس از مرگ فاطمه(س)
    بعد از تو ای انیس دل داغدار من
    باشد چو شب، سیاه همه روزگار من
    تا رخ نهفته ای ز من ای مهر تابناک
    بارد ستاره دیده ی اختر شمار من
    دور از تو نیست خواب و قرارم به چشم و دل
    بی توست غصّه بار دل و گریه کار من
    زهرای من ز داغ تو شد خانه ام خموش
    آتش گرفت جان و دل بی قرار من
    از سوز دل بنالم و ترسم که از قضا
    گردد دراز، زندگی رنجبار من
    ای کاش آمد از تن من جان من برون
    همراه ناله های اسف خیز زار من
    گر سرزنش نبود، به روی مزار تو  
    ماندم همیشه تا گذرد روزگار من
    گر پیکرت به خاک نهان شد ز دیده ام
    کی می روی تو از دل پر انتظار من؟
    من می روم ز خاک تو، اما خیال تو
    باشد همیشه همدم من در کنار من
    نقش تو ام به دیده و یاد توام به دل
    از توست این دو بهر ابد یادگار من

    قم؛ هفتم مهر ماه 1344
     
  • مهر غروب
    ه سیر، صبح پگاهم که تازه در راهم
    به عمر، مهر غروبم که نیست جز آهم
  • مهر غروب
    به سیر، صبح پگاهم که تازه در راهم
    به عمر، مهر غروبم که نیست جز آهم
    ستاره‌ی سحرم خفته بر کرانه ی شب
    درازی شب من بین و عمر کوتاهم
    به گاه بی خبری، پا به هرزه پویی تاخت
    نمانده پویه و پایی، کنون که آگاهم
    به قعر نیستی ار ناگهان فرو افتم
    عجب مدار که در پرتگاه پنجاهم
    مرا تپیدن و پیچیدن اختیاری نیست
    که در گذرگه سیل بلا، پر کاهم
    تمام عمر، یکی لحظه خواب شیرین بود
    صلای کوچ برآشفت خواب دلخواهم
    اگر چه روسیه و دست خالیم ای دوست
    نباشد از کرمت دور، گر دهی راهم
    اگر شرر نزند جلوه ات به جان « شفق »
    به جلوه ی تو که جانی چنین، نمی خواهم

    تهران؛ اردیبهشت ماه 1363
  • شاهکار آفرینش
    هر کس تو را شناخت غم از جان و سر نداشت
    سر داد و سر زپای تو یک لحظه برنداشت
  • شاهکار آفرینش
    هر کس تو را شناخت غم از جان و سر نداشت
    سر داد و سر زپای تو یک لحظه برنداشت
    عشق رخت به خرمن عشّاق بیقرار
    افروخت آتشی که خموشی دگر نداشت
    داند خدا که شعله ی عشق تو گر نبود
    کانون پر شراره ی هستی شرر نداشت
    ای ماه من زمانه پس از ختم انبیا
    بهتر ز ذات پاک تو دیگر پسر نداشت
    باشد خدا علّی و تو را نیز نام اوست
    باغ حیات از تو گلی خوبتر نداشت
    بالله تجلّیات جمال تو گر نبود
    از جلوه و جمال خدا کس خبر نداشت
    تیغ تو گر نبود شجاعت یتیم بود
    داد تو گر نبود عدالت پدر نداشت
    آغاز عدل از تو و پایان آن به تو
    بود او تنی که بی تو بر اندام سر نداشت
    در كارگاه خلقت اگر گوهرت نبود
    نخل تناور بشريّت ثمر نداشت
    تو شاهکار دستگه آفرینشی
    عنوان نامه ی شرف و فضل و بینشی

    قم؛ فروردین ماه 1336
  • یک نم از دریا
    ما ز مردان خدا صدق و صفا آموختیم
    رسم رندی را ز عشّاق خدا آموختیم
  • یک نم از دریا
    ما ز مردان خدا صدق و صفا آموختیم
    رسم رندی را ز عشّاق خدا آموختیم
    از خلوص و معرفت وز آشنایی با خدا
    آن چه داریم از علیّ مرتضی (ع) آموختیم
    شمع آسا سوختن هر شب به خلوتگاه راز
    زان خدایی عارف درد آشنا آموختیم
    لذّت شب زنده داری، گریه بی اختیار
    ما از آن سرمست صهبای بلا آموختیم
    از علی، بی خویشتن افتاده در محراب شوق
    شیوه ی شب خیزی و رسم دعا آموختیم
    بر زبان تسبیح و بر لب ناله، بر رخساره اشک
    این صفا ها از وصیّ مصطفی (ص) آموختیم
    از مناجاتش به نخلستان و از غش کردنش
    راه نجوی با مقام کبریا آموختیم
    زان لبان ناله گر، آرام، در طوفان درد
    نرم نالیدن چو آب چشمه ها آموختیم
    زان نهاده سال ها سر بر سر زانوی غم
    سرّ ایمان، رمز تسلیم و رضا آموختیم
    هم شدیم آتشفشان از آه و هم دریا ز اشک
    جمع این مشکل از آن مشکل گشا آموختیم
    مست شوقیم و خراب از گریه ی شب وین عجب
    یک نم از دریا بود درسی که ما آموختیم

    سوئیس؛ لوزان؛ اول اردیبهشت ماه 1368

     
  • آل محمّد (ص)
    فخر من آمد ولای آل محمّد (ص)
    کس نگزینم بجای آل محمّد(ص)
  • آل محمّد (ص)
    فخر من آمد ولای آل محمّد (ص)
    کس نگزینم بجای آل محمّد(ص)
    کشور دل را سپرده ام به امامان
    رانده ام از دل سوای آل محمّد(ص)
    هرچه پژوهش کنند باز نیابند
    در سر من، جز هوای آل محمّد
    بر سر عرش از غرور و ناز زنم پای
    تا شده ام خاک پای آل محمّد(ص)
    سایه ام و از خود اختیار ندارم
    می روم اندر قفای آل محمّد (ص)
    تشنه ی مرگم که می کشم دم مردن
    جام حیات از لقای آل محمّد (ص)
    جوش زند خون گرم در رگ هستی
    از برکات ولای آل محمّد (ص)
    یافته جان پیکر حیات دو عالم
    از نفس جانفزای آل محمّد (ص)
    هستی لب تشنه تا ابد شده سیراب
    از رشحات عطای آل محمّد (ص)
    صف زده فوج مَلَک ز بهر گدایی
    بر در دولت سرای آل محمّد (ص)
    دست نوازش کشیده بر سر عالم
    رحمت بی انتهای آل محمّد (ص)
    فاش سرایم سخن رضای خداوند
    نیست جدا از رضای آل محمّد(ص)
    چون سخن اینجا توان؟ که کوزه و دریاست
    ظرف کلام و ثنای آل محمّد (ص)
    به كه سرائیم قصّه ی غم خود را
    کز چه نئیم آشنای آل محمّد(ص)
    من همه در حیرتم که از چه نپوئیم
    راه سعادت فزای آل محمّد(ص)
    شیعه شماریم خویش را و نجوئیم
    در عمل خود رضای آل محمّد(ص)
    شیغه نباشد کسی که از عمل خویش
    ننگ بود از برای آل محمّد(ص)
    شیعه صادق کسی بود، که به هر كار
    پاي نهد جاي پاي آل محمّد (ص)
    شيعه صادق كسي بود، كه بود باز
    گوش دلش بر ندای آل محمّد(ص)
    سوخته سرتا به پا وجود «شفق» را
    آتش شوق لقای آل محمّد(ص)
     

    مشهد؛ مرداد ماه 1347

     
  • سیمای محمّد(ص)
    بیند چو خدا در رخ زیبای محمّد
    دل سیر نگردد ز تماشای محمّد
  • سیمای محمّد(ص)
    بیند چو خدا در رخ زیبای محمّد
    دل سیر نگردد ز تماشای محمّد
    یزدان صدف ارض و سما خلق نفرمود
    اِلّا ز پی گوهر والای محمّد
    چون خواست خدا حسن رخ خویش ببیند
     کرد آینه، آراسته سیمای محمّد
    جان بخشی اگر معجز عیسی است عجب نیست
    كاو هست کمین بنده ی شیدای محمّد
    صد پلّه به بام شرفش مانده که جبریل
    مانَد عقب از سیر دلارای محمّد
    از کنگره ی عرش الهیست فراتر
    خاک از شرف پای فلک سای محمّد
    اين معجزه‌اش بس، كه شود زنده‌ي جاويد
    هر مرده دل از نام فرحزاي محمّد
    سرچشمه انوار الهیست روانش
    گنجینه ی عرفان، دل دانای محمّد
    سودایی او باشم و سودا ننماییم
    با هر دو جهان گوهر سودای محمّد
    در حشر که دست همه کوتاست ز چاره
    دست من و دامان تولّای محمّد

    قم؛ فروردين‌ماه 1336
    صفحات 117 بارش نور و  19 سرود سحر
 
موضوع :
در محضر یار