دست نوشته ها
- نامه حضرت امام خمینی(ره) به آیت الله بهجتی -جواب-
بسمه تعاليبعرض ميرساند مرقومه شريف شيرين شما كه حاكي از محبت و علاقه نسبت باينجانب بود موجب تشكر گرديد، سلامت و توفيق جنابعالي را از خداوند تعالي خواستار است. زبان من عاجز است از شكر در درگاه خالق متعال و مقلب القلوب كه با رحمت واسعه خود اين قلوب پاك بي الايش را به اين حقير بي بضاعت متوجه فرموده. اميدواري من در اين آخر عمر به اين محبتها و الطاف خاصه مواليان است، اميدوارم خداوند تعالي با من به حسن ظن شماها رفتار كند، ما در در گاه خداي متعال چيزي نيستيم و چيزي نداريم كه تقديم كنيم بمقام دوست - هر چه هست از اوست.
نعمه ابتداء و الحمد منه و اليه. عزيزان من كوشش و مجاهده كنيد در راه نيل بحق و وصول به مقام عظمت و جلال او. اين چند روز عمر بسيار زودگذر است، چه بهتر كه صرف خدمت شود و فداي او گردد. از خداوند تعالي توفيق و تاييد همه را خواستارم و از خداوند تعالي مسئلت مينمايم كه دنيا را در نظر همه ما حقير فرمايد و شوق لقاي خود را در ما روز افزون نمايد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
روح الله الموسوي الخميني
20 جمادي الثاني 86 - 13 مهر 1345- نامه مقام معظم رهبری به آیت الله بهجتی -جواب-
بسم اللهآشناي دلم! قربانت، قربان تو و سوز تو، قربان تو و دل تو و حتي قربان «اشتباه» تو، مجسمهي نور همه چيزش نور و روشني است، اگر احياناً نگاه تندي هم بکند و دشنام و ملامتي هم بفرستد باز نورباران کرده است و روشني بخشيده . روشنيِ دل و ديده، آن هم دل و ديدهاي پژمان و افسرده.ديشب در دل شب نامهي عزيز و روشنيبخش تو را زيارت کردم و اگر توان آن را داشتم که در همان لحظه به جاي جواب و به نام عذر از تقصير، فاصلهها را درنوردم و بوسهي اعتذار بر آن آستان عشق و سوز بزنم، لحظهاي توقف نميکردم، ولي ميدانيم که بنا نيست دل دردمندان بيطپشي و سينهي مشتاقان بيسوزي بگذراند. من هم در اين حسرت خواهم بود تا چه پيش آيد ناچارم براي تسکين خود از قلم استمداد کنم اما عقدهي دل اين بارِ گران کجا و خامهي ناتوان . آن هم قلمِ بي دست و پاي من و آن هم در برابر آن تودهي آتشي که تو فرستادهاي.راستي اين نامه نبود، اين يک خرمن آتش بود که بر سر من ريخت. دل پرسوز و دردآلودي بود که رسا و فصيح سخن ميگفت و خود را نشان ميداد. اين يک قطعهي ادبي است که بر پايهي صفا و واقعيت و پاکي خود هميشگي و ابدي خواهد بود، من در جواب چه بنويسم ، راستي دوست عزيز جواب يک قطعه شعر و يک پارچه احساس را چه ميتوان نوشت.نامهي تو از جملهي اول تا آخرش احساس و شعر است، سوز و لطافت و رقّت است در مقابل اينها چه ميتوان کرد؟! اگر ميتوانستم ميخواستم در جواب، عکس تو را برايت بفرستم ، عکسي که از تو، از آن موجود درخشنده و جذاب بر صفحهي دل من نقش بسته است. آنجا تو آنچنان که هستي، به همان پاکي و قداست، با همان جلوه و درخشندگي متجلي و نماياني. اگر همهي مردم آن جلوهي تو را ميديدند يعني در حقيقت تو را ميديدند، همه چون من محو زيبايي و خوبي تو ميشدند. آن وقت ديگر تو بودي و يک جهان شيدا . اگر من ميتوانستم آن عکس را به تو نشان دهم، به راستي جواب تو را داده بودم. آن وقت بود که به تو ميگفتم در زير آن قطعهي ادبي يک فراز ديگر براي يک اشتباه ديگر باز کن و با يادآوري آن از تکرارش درگذر. اشتباه در اينکه شناساي خود را پيمانشکن و فراموشکار خواندهاي. مگر کسي که تو را ديد ميتواند نسبت به تو فراموشکار باشد . آنان که اينچنين بودند و تاکنون ديدهاي، به حقيقت تو را نديدهاند. آري اگر ميتوانستم دلم را برايت بفرستم و چهرهاي را که از تو در آن است به تو نشان دهم جواب تو را داده بودم اما چه کنم که نميتوانم،ترسيم دل کار من نيست. تو بايد با ديدگان روشنبين و دورنگر خود اعماق روح مرا بخواني تا گواه صدق مرا بازيابي. به هر حال پس از اين جمله، اولين سخن من اعتذار است. اعتذار از آن که با قصور يا تقصير خود آن دل تابان و روشن را آزردهام و چنين احساسي چنين لطيف و رقيق را جريحهدار ساختهام. ميدانم به هر صورت اين گناهي بزرگ است ولي چون تقصير در اين باره را گناهي نابخشودني ميشمرم ميخواهم به تو اطمينان دهم که تقصير نداشتهام.مدتي بيش از يک ماه است که بر اثر غائله و حادثهي اخير تمام برنامهها متغير و متبدّل است. نامهي تو در اولين سطر برنامهي کارهاي بعد از مراجعت از قم بوده است. ولي اين کار هم مثل بسياري از کارهاي لازم ديگر مشمول قصورمن شده و تا زماني دير به تأخير افتاد. حال از دور دست تو را ميبوسم و عذر ميخواهم و اگر نپذيري دل خود و دل تو را شفيع ميآورم. اگر ميتواني با دل ستيزه کني، عذرم را نپذير. ولي تو خوبتر از آني که عذر بيتقصيري را رد کني يقين دارم خواهي پذيرفت. در اين صورت در انتظار رضايتنامهي تو هستم. شعر بسيار جالب و عالي بود البته تا حدود يکبار خواندن، يقيناً باز هم خواهم خواند و مطمئناً بيشتر از شيريني آن بهره خواهم برد.
قربانت، خامنهاي43/9/15
اگر عکسي داري برايم بفرست. چند عدد عکس مکرر من پيش آقاي عبايي مدرسه خان است و متعلّق به شماست.
- نامه از مدینه منوره به خانواده
12/5/65
مدینه منوره
حضور محترم خانواده مهربان و بزرگوارم بتول خانم فیض و فرزندان گرامی
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
امیدوارم همگی خوش و خرم باشید ، صحیح و سالم باشید ، موفق و رستگار باشید ، پر شور و امیدوار و با حال باشید. حقیر در این جا که صدای بال فرشتگان الهی به گوش می رسد خیلی به فکر شما و به یاد شما هستم .
در این جا هنوز می توان با گوش جان صدای نازنین رسول خدا و قرائت قرآن اصحاب رسول و گریه های زهرا (علیها سلام الله) و صدای اذان بلال را شنید . هنوز می توان بوی جان پرور پیامبر و عطر دلپذیر خطبه های او و رائحه ی دل انگیز مناجات های علی را در نخلستان ها شنید . هنوز می توان جای پای جبرئیل دمِ درِ مسجد النبی مشاهده کرد هنوز می توان اصحاب صفه را با آن همه صفا و سادگی و عشق و شور در ایوان مسجد پیغمبر دید . هنوز در مسجد پیامبر می توان حس کرد توبه «ابولبابه» را و ناله ی دردناک ستون «حنّانه» را و فروغ محراب رسول (صلی الله علیه وآله) را و عظمت منبر مقدسش را و آهنگ درِ خانه ی فاطمه ی زهرا که به مسجد باز می شود ، و بر دوش رسول سوار شدن حسن و حسین را و صدها خاطرات شیرین دیگر را ... و نیز در کنار این مسجد به خوبی از جبین پر چین و خاک آلود بقیع می توان خواند رمزِ مظلومیت فاطمه را و راز غربت امام حسن را و دعاهای صحیفه ی سجادیه را و ناله ی ام البنین در سوگ ابوالفضل و فرزندانش را و عطر دل انگیز خون شهدای اُحد را و صدها خاطرات جالب دیگر . . . .
عزیزانم جای شما همگی همه جا خالی بود و در این مواقف مبارک و مقدس همه جا به یاد شما بودم و اگر خدا قبول کند در حقّتان دعا کرده و می کنم . من از محبت همگی به خصوص همسرم بسیار سپاس گزارم و فراوان از ایشان یاد می کنم ...ودعا گوی همه هستم . خداوند نصیب و روزی همه تان کند که بیایید و از نزدیک این جلوه و جلال و این شکوه و عظمت و این معنویت و نورانیت را ببینید ... .
در و دیوار مدینه دوست داشتنی و خواستنی است . انسان وقتی به مدینه می آید گمان می کند به شهر مأنوس خودش آمده است ... .
باری داستان مدینه و شور و عشق عاشقان مدینه در سخن نمی گنجد .
دوش درحلقه ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
پس بهتر است که دامن سخن را در هم پیچم .
گرسخن بسیار شد عذرم به جاست
شوق را اندازه ای در کار نیست
خداحافظ بهجتی «شفق»