زندگی نامه
- زندگی نامه کامل
- بسم الله الرحمن الرحیمآیت الله محمدحسین بهجتی در خرداد 1313 در اردكان یزد متولد شد. پدرش، محمدتقی، كشاورزی بود كه امور مسجد جامع شهر را نیز پیش میبرد و مادرش زنی خانهدار بود. روزهای كودكی محمدحسین در زادگاهش سپری شد. وقتی به سن تحصیل رسید با برادرش علی به مكتبخانه سپرده شد؛ و طی یك سال و نیم حضور در آنجا، علاوه بر آموختن قرآن و برخی کتابهای ادبی همچون دیوان حافظ و بوستان و گلستان سعدی، مقداری از دوره ابتدایی را نیز فرا گرفت. او تا دوازده سالگی با پدرش در كشاورزی همراه بود تا اینكه مخفیانه در حوزه علمیه اردكان تحصیل خود را ادامه داد. آن زمان حوزه علمیه اردكان را آیت الله حاج ملامحمدحایری و آیت الله سید روح الله خاتمی هدایت میكردند و همانها وقتی به ذوق ادبیاش پی بردند او را به سرودن شعر تشویق كردند و شاید از همین جهت بود كه برایش قصیده «بُرده» را در مدح پیامبر اكرم(ص) در جلسات هفتگی شرح میدادند و او را به حسین محبوبی اردكانی معرفی كردند تا از ایشان بهره ببرد.
آیت الله بهجتی پس از مدتی راهی یزد شد و اندك زمانی در حوزه علمیه آن شهر ماند، سپس راهی قم گردید. او در قم دوستانی یافت كه زندگیاش را جهت دادند:
آیات عظام سید علی خامنهای-مقام معظم رهبری- حسن نوری همدانی، حسین نوری همدانی، جعفر سبحانی و عالمانی چون محمدتقی مصباح یزدی، علی اكبر هاشمی رفسنجانی، علی اكبر مسعودی خمینی، ابوالقاسم وافی، محمدجواد حجتی كرمانی، جواد الهی كنی، محمدجواد باهنر، سید محمد حسین بهشتی و بسیاری دیگر. او در سالهای تحصیل در قم، از عالمان بسیاری بهره برد، از جمله: حاج آقا حسین بروجردی، امام خمینی، شیخ مرتضی حائری یزدی، سید محمد داماد و علامه طباطبایی. از نظر مسائل اخلاقی تا حدی كه خدا توفیق داده بود از درسهای ارزنده و پرسود حضرت آقای شیخ عباس تهرانی كه جمعهها در مدرسه حجتیه میفرمودند، شركت كرده كه بسیار ارزنده و سازنده بود. خدا رحمتشان كند؛ و البته در مباحث اخلاقی حاج آقا حسین فاطمی قمی نیز از استادان او به شمار میرود.
در سال 1337 حادثهای تأثیرگذار در زندگی این روحانی عالیقدر اتفاق افتاد كه سرنوشت تازهای برای او رقم زد. به دعوت شیخ علی اكبر كرباسیان مؤسس مدارس علوی، همراه برادرش شیخ علی بهجتی به تهران آمد و در دورهی تابستانی آموزش علوم جدید به روحانیان شركت كرد و دریچهای دیگر از دنیای علم بر خود گشود. آن گاه به قم بازگشت و در دبیرستان دین و دانش كه شهید دكتر بهشتی تأسیس كرده بود، به آموختن زبان انگلیسی پرداخت.
آیت الله محمدحسین بهجتی را میتوان در دوران نهضت امام خمینی (ره)، اولین شاعر انقلاب برشمرد. اشعار او بدون ذكر نامش در برهههای مختلف این نهضت دست به دست میگشت و گاه در «مكتب اسلام»، «مكتب تشیع»، «انتقام» و یا مجله «مكتب جعفری» نیز چاپ و منتشر میشد و او از این رهگذر دین خود را به پیشبرد اهداف امام ادا میكرد. این وظیفه ادامه دار بود حتی در سالهای حضورش در تهران؛ اقامه جماعت در مسجدالرسول مجیدیه، پخش اعلامیه و رساله عملیه امام، همراهی و همگامی با مبارزان سیاسی و همكاریهای فرهنگی- قرآنی با آیت الله شهید بهشتی و بسیاری دیگر از عالمان روحانی از جمله برنامههای ایشان بود.
او برای كودكان و نوجوانان شعرهایی در توحید و نبوت و ولایت میسرود از جمله این اشعار كه شاید بتوان گفت بیشتر مخاطبان آن را كودكان و نوجوانان تشكیل میدهند شعری بود كه در كتابهای فارسی دوم ابتدایی وجود داشت و این شعر با عنوان «قدرت خدا» در پنج بیت در كتاب مذكور چاپ شده بود.قدرت خدا
هر چه كه بیند دیده
خدایش آفریده
خورشید و ماه تابان
ستاره درخشان
درخت و سبزه و گل
سوسن و سرو و سنبل
جنگل و دشت و دریا
پرندگان زیبا
این همه را به قدرت
خدا نموده خلقت
البته در زمانی همراه مبارزان متفكری بود كه در مدارس و مراكز فرهنگی آموزشی مختلف حضور داشتند كه از جمله آنان شهید محمدعلی رجایی و شهید غلامرضا دانش آشتیانی بودند. خود ایشان میگویند: «چند وقت در مدرسهی كمال كه آن روزها از مدارس اسلامی خوب به شمار میرفت برنامهی سخنرانی و نماز و به وجود آوردن فكر دینی در دانشآموزان داشتم كه در بسیاری از طرحها برادر عزیزمان، مظهر قدرت و مقاومت جناب آقای رجایی كه آن روزها دبیر آن دبیرستان بودند، شركت داشتند.
به علت این كه دبیرستان مذكور جوانان را آگاه و بیدار میكرد و به خاطر برخی از برنامههای غیرقابل تحمل برای ساواك مثل سخنرانی در روز عاشورا و اجرای سرود (اندر آنجا كه باطل امیر است) به شیوهای پرشور و پرهیجان، بالاخره این دبیرستان را تعطیل كردند.
چند سال در انتخاب کتابهای آموزنده و سازنده از میان کتابهای رایج و فراوان با برادران دیگر زیر نظر شهید بزرگوار، دانشمند دلسوز حضرت آیت الله دكتر بهشتی همكاری داشتم.
پس از پیروزی انقلاب وظایف سنگینی به میان آمد و تلاشهایی تازه در مسجد و غیر مسجد شروع كردم تا سرانجام با اشتیاقی كه به قم داشتم و عطش فراوانی كه نسبت به مسائل ادبی و اخلاقی در قم یافتم دعوت مدرسهی حقانی و مؤسسهی محترم و ارزنده در راه حق برای تدریس ادبیات پارسی و غیره، همهی رشتههای تهران را در هم گسستم و به قم بازگشتم و پس از یك سال ماندن در قم كه سالی پربار و لذت بخش برایم بود، شهادت شهید محراب حضرت آیت الله صدوقی پیش و آمد و حضرت آیت الله خاتمی از طرف امام به جای ایشان در یزد منصوب گردیدند. شهر اردكان كه زادگاهم بود با رفتن حضرت آیت الله خاتمی كمبودی در خویش احساس كرد. اصرار مردم اردكان و امر مكرر برادران اهل علم همراه با صدور حكم امامت جمعه از طرف امام مرا ناگزیر ساخت به زادگاه خویش برگردم. امید است پس از این همه كشاكش و حیرت و سرگشتگی سرانجام كارم به خیر و خوشنودی الهی منجر گردد و مولای كریم (جلت عظمته) با رضای خویش بر من منت نهد و اگر او راضی باشد مشكلات آسان و دشواریها سهل میگردد.»چندی بعد، علاوه بر مسئولیتی كه امام بر عهدهاش گذارده بود ریاست انجمن شعر اردكان را، كه با ذوق او نیز همخوان بود، بر عهده گرفت.
او با آنكه در اردكان بود اما ارتباط خود را با انجمنها و محافل ادبی تهران و یاران ادبیاش قطع نكرد و همین ارتباط سبب میشد كه او همه ساله در جلسه ادبی ماههای رمضان، كه از سوی مقام معظم رهبری تشكیل میشد و برخی جلسات دیگر شركت جوید و اشعاری بخواند.
به پاس سالها فعالیت ادبیاش در پنجمین کنگره شعر و قصه طلاب سراسر كشور، كه در آذر ماه 1375 در یزد و اردكان برپا گردید، از شخصیت ادبی و هنری او تجلیل شد. در این مراسم، كه به همت حوزه هنری استان یزد و با همكاری استانداری یزد برگزار گردید، ادب دوستان بسیاری حضور یافتند و شعر و مقاله بسیاری به دبیرخانه كنگره ارسال داشتند. كتاب «باده ازلی» به عنوان جشننامه آیت الله محمدحسین بهجتی (شفق) حاصل تلاش آن كنگره است.
ایشان علاوه بر امامت جمعه و جماعات و رسیدگی به امور مردم و شهرستان در ایام دفاع مقدس همواره یار و مددکار رزمندگان اسلام بودند و چندین بار در جبهههای حق علیه باطل در جمع رزمندگان پرشور استان یزد حضور پیدا کردند که متأسفانه در بازگشت یکی از این سفرها دچار حادثه تصادف گردیدند که مدتها به معالجه آن پرداختند و در نهایت بیماری قلبی آیت الله بهجتی در سالهای آخر عمرش به او اجازه ماندن در اردكان را نداد و او به تهران آمد و چندین بار تحت عمل جراحی قرار گرفت، اما سرانجام در 29 مرداد ماه 1386 دار فانی را وداع گفت. پیكر پاكش در تهران و یزد تشییع و در اردكان یزد به خاك سپرده شد. استانداری یزد یك روز در یزد و سه روز در اردكان عزای عمومی اعلام كرد و مقام معظم رهبری در پیام تسلیت خود اینگونه نگاشت:
«بسم الله الرحمن الرحیم. درگذشت تأسفبار دوست دیرین عزیز جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمدحسین بهجتی (شفق) رحمت الله علیه را به خاندان مکرم و دوستان و ارادتمندان آن مرحوم صمیمانه تسلیت عرض میکنم. ایشان عالمی پرهیزگار، ادیبی فرزانه و شاعری بلند آوازه و انسانی وارسته بودند و فقدان ایشان برای کسانی که با فضائل و مکارم اخلاقی آن بزرگوار آشنایی داشتند دردآور و تأسف انگیز است. از خداوند متعال علوّ درجات برای آن فقید عزیز و صبر جزیل برای بازماندگان مکرمش مسئلت میکنم.»
سید علی خامنهای
31 مرداد 1386
از آیت الله محمدحسین بهجتی (شفق) آثار ارزشمندی به یادگار ماند. برخی از این آثار همچون تفسیر برخی آیات و سورههای قرآن و نیز شرحی بر چند خطبا نهجالبلاغه به صورت صوتی است و بسیاری از اشعار و دست نوشتههای وی در قالب كتاب منتشر شده است:
- بارش نور (مجموعه شعر)، با همكاری اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی اردكان.
- بهار آزادی (مجموعه شعرهای انقلاب).
- در خلوت شب خیزان (شرح دعای ابوحمزه ثمالی).
- سرود سحر (مجموعه اشعار).
- سرودهای انقلابی (مجموعه شعر از محمد حسین بهجتی و دیگران).
شایان ذكر است درباره زندگی، آثار و اشعار آیت الله محمدحسین بهجتی، علاوه بر مقالات و نوشتههای منتشره در مطبوعات آثار زیر نیز در قالب كتاب انتشار یافته است:
- باده ازلی
- در ساحت شفق
- در سوگ فضیلت
- خاطرات شفق
- زندگی نامه کوتاه
- بسمه تعالیآیت الله محمدحسين بهجتی در سال 1313 در اردکان به دنيا آمد. پدرش كاسبی ساده و ديندار و مادرش زنی متدين و فداكار بود. در هفت 7 سالگی به سنّت محلی به مكتب رفت و قرآن را نزد مكتبدار فراگرفت و در كمتر از دو سال دروس كلاسهای اول تا پنجم دبستان را نيز خواند و امتحان داد، اما به دليل نياز خانواده از ادامهی تحصيل بازماند و به كمك پدر شتافت. چند سال بعد، به راهنمايی يكی از روحانيان شهر كه نگاه علاقهمند او را به كتاب و مدرسه تشخيص داده بود، پس از انجام كارهای پدر و پنهان از او، هر روز يكی دو ساعت به حوزهی علميهی اردكان میرفت و مقدمات ادبيات عرب را درس میگرفت. پيشرفت محمدحسين چنان بود كه جمعی از معلمانش به تناوب، پدرش را راضی كردند كه اجازه دهد پسر، نيمی از روز را به او كمك كند و نيم ديگر را به درس و مدرسه اختصاص بدهد. خوشحالی محمدحسين و جدیّت او در آموختن و سرعت و استعداد پيشرفتش خيلی زود، استادانش را واداشت كه تمام وقت او را برای تحصيل آزاد كنند. پدر به ناچار پذيرفت و محمدحسين، رسماً به جمع طلّاب علوم دينی درآمد. در سال 1328 پدر به رحمت خدا رفت و پسر با درد و رنج، پنج سال، بيشتر در اردكان و گاهی در يزد، به ادامهی تحصيلات حوزوی خويش همت گماشت. در همين سالها بود كه با استاد «محمدتقی مصباحيزدی» دوست و هممباحثه شد.
استادان او در اين سالها، آيتالله سيدروحالله خاتمی، آيتاللهحاجملامحمد حايری، آيتالله شيخ احمد علومی، آيتاللهآقا سيدعلی كازرونی و تنی چند از عالمان آن روز حوزههای علوماسلامی استان يزد بودند كه عموماً به مبارزه و علم و عمل شناخته میشدند.
در سال 1331 به توصيه آيتاللهحايری، محمدحسينجوان، شهر و ديارش را برای تحصيلات تكميلی ترك كرد و به قم رفت. به زحمت، جايی در مدرسهی خان(كه امروز به نام مدرسهی آيتالله بروجردی شناخته میشود) پيدا كرد. حجره(خوابگاهی) غمناك و مخروبه كه هيچ كس حاضر به اقامت در آن نشده بود. در آن ایّام به دانشجويان تازه وارد تا يك سال شهريه (يا كمكهزينهی تحصيلی) داده نمیشد و بايد توسط خانواده حمايت میشدند. به همين دليل محمّدحسين آن سال را در نهايت فقر و تنگدستی و غربت سركرد، اما از تصميمی كه گرفته بود، منصرف نشد و با شور و شوق و پشتكار به درس و بحث ادامه داد. چنان كه به راحتی از عهدهی امتحانات مربوطه برآمد و توانست از كمك هزينهی تحصيلی مختصری بهرهمند شود و با جدّيت بيشتری به تكميل و تعميق آموختههايش دل بسپارد.
در اين سالها با كسانی چون آيتاللهحسين نوری همدانی و برادرش خطيب و عالم گرانقدر آقاميرزاحسن نوری و نيز آيتاللهحاجشيخعلیاكبر مسعودی خمينی و نويسندهی ارجمند شيخ عبدالمجيد رشيدپور تهرانی و عالم عارف شيخ علیآقا پهلوانی و روحانی محقق و مبارز محمدجواد حجتیكرمانی همدرس يا همدوره و هممباحثه و دوست و آشنا شد.
استاد بهجتی در سالهای اقامت در قم، كتاب قوانين ميرزای قمی و بخشی از ائمهی شهيد را در محضر امام موسی صدر خواند. رسائل شيخ را در مكتب آيتالله شبيری زنجانی و آيتالله مشكينی تلمّذ كرد. كتاب مكاسب را پیش آیاتی چون فكور و شيخ عبدالجواد اصفهانی و حاج شيخ مرتضی حائری يزدی فراگرفت و كتاب كفايه را نيز در محضر آيتالله سلطانی به پايان برد و «دورهی سطح» را به پايان رساند. آن گاه از مدرسهی خان و حجرهی مخروبه و دلتنگش به مدرسهی حجّتيه رفت كه بهترين و مرتبترين حوزهی علوم اسلامی قم بود.
در مدرسهی حجّتيه با كسانی چون آيتالله حسين نوری همدانی و برادرش آقا ميرزاحسن نوری و آيتالله حاج شيخ علیاكبر مسعودی خمينی مؤلف گرانقدر عبدالمجيد رشيدپور تهرانی و عالم عارف شيخ علیآقا پهلوانی و روحانی محقق و مبارز محمدجواد حجتیكرمانی دوست و آشنا، يا همدرس و همدوره و هممباحثه شد. هم در اين مدرسه بود كه توفيق شركت در جلسات تفسير قرآن علامهی طباطبايی را يافت كه در روزهای تعطيل هفته تشكيل میشد.
استاد بهجتی برای تربيت نفس شبهای پنجشنبه به درس اخلاق روحانی پيشتاز آيتالله سيدرضا صدر میرفت و شبهای جمعه در مجلس ذكر عالم زاهد سيدحسين فاطمی قمی حاضر میشد و روزهای جمعه نيز در درس اخلاق عالم عامل حاج شيخ عباستهرانی حاضر میشد. همين ایّام، درس تفسير قرآن علامه طباطبایی نيز در روزهای تعطيل هفته در مدرسه برقرار بود كه استاد بهجتی يكی از مشتاقان آن بود. مراجع بزرگ حوزهی علمیّه هم، جلسات درست متعددی داشتند كه به درس خارج معروف است و استاد بر اساس سنتی حوزوی در بسياری از آنها شركت میكردند، اصلیترين آنها درس خارج مرجع عالیقدر شيعه حضرت آيتالله العظمی بروجردی بود كه استاد بهجتی نيز از شاگردان همیشه حاضر آن بود. همچنين درس خارج فقه آيتالله حاج شيخ مرتضی حائری يزدی را هم با اشتياق شركت میكرد.
استاد بهجتی در سال 1335 ازدواج كرد اما از آنجا كه طلاب متأهل نمیتوانند در خوابگاه مدارس علوم اسلامی (يا حجرات حوزههای علمی) سكونت كنندهی استاد بهجتی هم به ناچار مدرسهی دوستداشتنی و پرخاطرهی حجتيه را ترك و به خانهای اجارهای و محقر در يكی از محلات قم نقل مكان كرد. در همين ایّام، حادثهای تأثيرگذار در زندگی اين روحانی عالیقدر اتفاق افتاد كه سرنوشت تازهای برای او رقم زد. به دعوت شيخ علیاكبر كرباسيان مؤسس مدارس علوی، همراه برادرش علی بهجتی به تهران آمد و در دورهی تابستانی آموزش علوم جديد به روحانيان شركت كرد و دريچهی ديگری از دنيای علم بر خود گشود. آنگاه به قم بازگشت و در دبيرستان دين و دانش كه شهيد دكتر بهشتی تأسيس كرده بود، به آموختن زبان انگليسی پرداخت. سپس به پيشنهاد یکی از دوستانش به درس خارج امام خمينی (ره) راه يافت و يك دوره كامل در آن شركت كرد.
در خلال همين درسها بود كه با آيتالله خامنهای نيز، كه در يك جلسهی ادبی آشنا شده بود، همدرس و هممباحثه شد و اين انس و الفتها به دوستی عميقی مبدل گشت كه تا آخرين روزهای حياتش ادامه يافت.
استاد بهجتی كه شعر و شاعری را از دوران نوجوانی با سرودن شعری برای معلمانش آغاز كرده بود، در معدود محافل غير رسمی ادبی در حوزهی قم ادامه میداد. مراثی او در سوگ مراجع بزرگی چون آيتالله سيدمحمدتقی خوانساری، آيتالله آقا سيدمحمّدحجت، آيتالله سيدصدرالدين صدر نامش را بر زبان اهل علم انداخت. به ويژه شعرهايش در سوگ مرجع نامدار جهان تشيع حضرت آيتالله بروجردی كه نوحهی عزاداری مردم شد، بيش از پيش او را به علاقهمندان ادبيات دينی معرفی كرد.
پس از سخنرانی امام خمينی (ره) عليه طرح انجمنهای ايالتی و ولايتی و اعلان آن در صفحات اول روزنامهها استاد بهجتی كه حالا(شفق) تخلص میكرد، قصيدهای با مطلع:
درود باد بر اين انقلاب پاك، درود
كه زير سايهی آن جان ملّتی آسود
كه میتوان آن را نخستين شعر انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی( رحمهاللهعليه) دانست. اين شعر شب همان سخنرانی در منزل امام در حضور جمعيت حاضر توسط خود او قرائت شد و تحسين امام و علمای حوزه را برانگيخت و شوری ديگر در مردم پديد آورد.
فردای آن روز آقای هاشمیرفسنجانی و طلّاب ديگری از شاگردان امام اين شعر را با اسم و رسم واقعی استاد تكثير و در ميان مردم توزيع كردند. شهربانی و ساواك قم به سرعت واكنش نشان دادند و استاد بهجتی دستگير و مورد اذيت و آزار و بازجويی قرار گرفت. از آن پس هرگاه شعری در حمايت از امام و انقلاب پانزده خرداد منتشر میشد، استاد بهجتی جزو متهمان رديف اول بود.
به همين دليل پس از تبعيد امام به عراق، روزهای سختی بر استاد بهجتی گذشت. تنها درسی كه در اين ایّام شركت میكرد، جلسات شوقانگيز آيتالله سيدمحمد محقق داماد بود. استاد بهجتی در سال 1350 به علت فشار شديد رژيم ستمشاهی بر حوزهی علمیّه مخصوصاً حوزهی بزرگ قم و مضايق تحصيل و تدريس علما و ساير مشكلات زندگی به تهران هجرت كرد و ضمن امامت جماعت يكی از مساجد شهر و ديگر فعاليتهای تبليغی، به همكاری با شهيد رجايی در دبيرستان كمال پرداخت كه پس از چندی به دنبال اجرای سرودی انقلابی كه شعرش را استاد بهجتی سروده بود، مدرسه توسط ساواك تعطيل شد. از آن پس زير نظر شهيد دكتر بهشتی در گزينش و معرفی كتابهای مناسب به همكاری با شهيد باهنر مشغول شد و تا روزهای پر تبوتاب انقلاب با آنان همراه بود.
پس از انقلاب، ضمن فعاليتهای متداول روحانی، مدتی به كارهای فرهنگی در بخش انتشارات سپاه مشغول بود ولی خيلی زود به دعوت يارانش در مديريت مدرسهی حقانی و دوست ديرينش آيتالله مصباح يزدی در مؤسسهی تبليغی، تحقيقیِ«در راه حق» به قم بازگشت و با شور و شوقی لذتبخش به تحقيق و تدريس ادبيات فارسی و عربی مشغول شد، اما اين آسودگی خيال، چندان دير نپاييد. چرا كه يك سال بعد، آيتالله صدوقی نمايندهی امام و امام جمعهی يزد به دست منافقان شهيد شد و آيتالله خاتمی كه امامت جمعهی اردكان را برعهده داشت، از سوی امام جايگزين او شد و استاد محمدحسين بهجتی به تقاضای مردم و اصرار علمای يزد و حكم حضرت امام به نمايندگی ايشان و امامت جمعهی اردكان منسوب شد.
تقدير چنين بود كه سالهای آخر عمر آن عزيز در وطن خويش و در خدمت مردمی كه از ميانشان برخاسته بود، طی شود. در اين سالها آيتالله بهجتی علاوه بر خدمات دينی و انجام وظايف روحانی و تدريس در حوزهی علمیّه و تلاشهای عمرانی برای آبادی شهر انجمنهای ادبی استان نيز از وجودش بهرهها بردند. به ويژه شاعران انجمن ادبی اردكان كه ادب درس و ادب نفس را در محضرش تلمّذ كردند.
دريغا كه روزهای پايانی عمر آن عزيز با خستگیهای ناشی از بار سنگين مسئوليت و جراحات يك تصادف وحشتناك و ناراحتیهای قلبی همراه بود. با اين همه، هرگاه توفيق ديدارش نصيب میشد، جز روی گشاده و لب خندان چيزی از او نمیديديم و جز شكر سخنی نمیشنيديم.
يادش گرامی باد كه اسوهی صبر و تلاش و دردمندی و استقامت و اخلاص و ذوق و اخلاق بود.
- زندگی نامه داستانی(قسمت اول)
- بسمه تعالیتولد محمد حسین
صبح، با صداي استاد تقي، پلكهايش را گشود. صداي مناجات از خانه استاد پر كشيد و از روي بامهاي گنبدي قلعه سيف گذشت. با اين نوا، مسجد جامع اردكان، در صبح آخرين روزهاي بهار، حال و هواي ديگري يافت. نعمتي كه پس از سه سال، دوباره به او عطا شده بود، در صداي زيبايش موج ميزد. چه صدايي داشت استاد تقي! پيرمردي كه از كوچههاي صبح ميگذشت، سري بلند كرد و به شوخي گفت: «خير است انشاءالله استاد!» سپس سرش را پايين انداخت و با خود گفت: «لابد خبريه؛ صداي استاد تقي جور ديگري شده است!» و ياد روزي افتاد كه خدا پس از سالها عليكوچولو را به او داده بود.مردها يكي پس از ديگري از راه رسيدند. شهر از خواب بيدار شد. سپيدهدم آرام مسجد جامع، زير نور ماه صفاي ديگري داشت. استاد تقي از پلههاي گلي پيچدرپيچ گنبد پايين آمد. شادي در چهرهاش نمايان بود. پيرمرد عصازنان جلو رفت. نسيم خنكي از روي حوض آب گذشت و به صورتش خورد. خنديد و با كنجكاوي گفت: «خدا پدرت محمدحسين را رحمت كند! امشب صدايت خيلي شبيه صداي او شده بود. خبري شده است؟»استاد تقي آستينهاي پيراهن سفيد و تميزش را بالا زد و با لبخند گفت: «غيب ميگويي پيرمرد! امروز محمدحسين زنده شد، دوباره به دنيا آمد.» پيرمرد با تعجب در چشمان استاد تقي زل زد و گفت: «پرت و پلا ميگويي اوستا؟ استاد تقي دستهايش را در آب فرو برد، خنديد و گفت: «چيزي نيست عمو، خدا فرزندي عنايت فرموده كه ميخواهم اسم پدرم را رويش بگذارم!
پيرمرد خنديد و به استاد تقي تبريك گفت. نمازگزاراني كه گرداگرد حوض آب وضو ميگرفتند نيز با خوشحالي به استاد تقي تبريك گفتند و از او شيريني خواستند. استاد وضو گرفت و داخل مسجد رفت. سجاده پيشنماز را در محراب پهن كرد و دستهايش را دم گوشش برد. باز صداي اذان در مسجد پيچيد. طولي نكشيد كه پيشنماز از راه رسيد و همه به نماز جماعت ايستادند.
پس از نماز، استاد تقي بلند شد و از پشت منبر چوبي، يك طبق كيك يزدي آورد و به نمازگزاران تعارف كرد و گفت: آقايان! بفرماييد دهانتان را شيرين كنيد!
پيرمرد، اسم محمدحسين را در دهانها انداخت و براي محمدحسينِ خدا بيامرز نيز فاتحه فرستاد. بزرگترها از مرحوم محمدحسين، پدر استاد تقي ياد كردند و هركس خاطرهاي از او گفت. سپس براي نوزاد، آرزوي عاقبت بخيري كردند و گفتند: خدا مثل جدش محمدحسين، مؤمن و متدينش كند!
تولد فرزند وشادی والدین
در آخرين روزهاي بهار، غنچهاي نوشكفته، خانه استاد تقي را غرق شادي كرده بود. استاد تقي از اينكه خدا به او فرزند پسري داده بود، شاد و سپاسگزار بود. از همان روز تولد، براي او نقشهها كشيده بود؛ مثل پسر بزرگش، علي كه او را نيز در نيت خود وقف دين كرده بود. استاد با خود ميانديشيد: «محمدحسين بزرگ ميشود، به مكتب ميفرستمش، قرآن و شرعيات به او ميآموزم، براي خودش كسي ميشود، عالم ميشود، باقيات صالحاتي ميشود.
استاد به يمن ميلاد فرزندش، خويشاوندان، دوستان و همه اهالي قلعه سيف را ميهمان كرد. در اين ميهماني ياد مرحوم محمدحسين بزرگ نيز زنده شد. او كه با پاي پياده رهسپار زيارت امام حسين(ع) شده بود، در بازگشت، در كرند كرمانشاه، جان به جانآفرين تسليم كرد. بزرگان فاميل، خاطره اين سفر رقتانگيز را با آه و اندوه براي كوچكترها نقل كردند و سپس با اميد و شادي آرزو كردند محمدحسين نوزاد، بتواند جاي پدربزرگش را پر كند و با اخلاق و رفتارش، ياد آن مرحوم را در ذهنها زنده نگه دارد.
استاد تقي براي بزرگ شدن محمدحسين لحظه شماري ميكرد. خيالش به سمت روزهاي نيامده پر ميزد؛ به روزهايي كه محمدحسين بزرگ ميشود و پا به پاي او به مسجد ميرود. همچنين با خود ميگفت: «شايد صداي خوبي هم داشته باشد و بتواند اذان بگوید و قرآن بخواند. آه! چه شود! توكل بر خدا، خدايا! من كه جز عاقبت بخيري براي فرزندانم، چيزي نميخواهم.
شادي آن شب
محمدحسين روز به روز بزرگتر ميشد، قد ميكشيد و همراه پدر، مادر و برادر بزرگش، علي، به مسجد ميرفت. بچه زرنگ و باهوشي بود. دور از چشم برادر، كتابهاي او را ورق ميزد و تصاوير آن را مينگريست، ولي نميتوانست سطرهاي آن را بخواند. روزگار شيرين كودكي ميگذشت و محمدحسين، گاه در مغازه بافندگي پدر، گاه در مسجد جامع و گاهي همراه برادرش، علي، در مكتب، به كشف اشياي اطراف خود ميپرداخت و به كتابهاي برادرش بسيار علاقه نشان ميداد.
روزي پدر با چند كتاب از جمله قرآن، توبهنامه، گلستان سعدي، موش و گربه، عاق والدين و چند دفتر مشق نو به خانه آمد. علي برادرش را صدا زد و گفت: «بيا محمدحسين! كتابها و دفتر مشقت رسيد.» بعد نفس راحتي كشيد و با خود گفت: «خدا را شكر! از دستش راحت شدم.
محمدحسين تا آخر شب با كتابهايش سرگرم بود. بهراستي علي از دست او راحت شده بود، ولي پدر را كلافه كرده و صداي مادر را نيز درآورده بود: «ميخواهي يك شبه ملا بشي محمدحسين؟! پاشو بيا بخواب.
محمدحسين با شنيدن صداي مادر، با نارضايتي كتابهايش را برداشت و با خود آورد و بالاي رختخوابش گذاشت. انگار دنيا را به او داده بودند؛ از شادي خواب به چشمانش نميرفت. به فكر فردا بود. در آينه خيالش، مكتب ملا محمدعلي و خودش را ميديد كه در جمع شاگردان، پاي درس ملا نشسته است؛ طنين هجّي ملا را ميشنيد و سكوت بچهها و گاه سروصدايشان را حس ميكرد.
سرانجام، خواب در چشمان درشت وامیدوار محمدحسين لانه كرد و شب، در خواب و خيال وي جاري شد.
دنبال گمشده
سحرگاه، محمدحسين از صداي نماز شب و اذان صبح پدر بيدار شد. وضو گرفت و با پدر به مسجد رفت. وقتي از مسجد بازگشت، دوباره كتابهايش را گشود و به آنها نگريست. بهراستي علاقهاش سيريناپذير بود. اين كودك، در ميان اين كتابها، دنبال كدام گمشده بود؟ در لابهلاي اين سطرهاي سياه، چه حقيقتي را ميجست؟ نگاه، زمزمه و تكرار و دوباره از نو ورق زدن، كار محمدحسين شده بود. پس از صبحانه، محمدحسين همراه برادر راهي مكتب شد. مكتب، خانه ملا محمدعلي بود. ملا، مردي بلندبالا بود با هيكل استخواني، ريش بور و پرپشت و چهرهاي كه روز به روز پيرتر و تكيدهتر ميشد.
كمكم بچهها همه آمدند و درِ مكتب بسته شد. ملا تكتك بچهها را از زير نظر گذراند، سپس درس را شروع كرد. سرفه امانش نميداد، با اين حال، چند بيتي از بوستان خواند:
نام نيك رفتگان ضايع مكن
تا بماند نام نيكت يادگار
با بدان بد باش و با نيكان نكو
جاي گل، گل باش و جاي خار، خار
سپس به سراغ قرآن رفت و از الفبا شروع كرد؛ با همان روشي كه خاص و رسم مكتب بود: روش هجّي... . صداي بچهها در صداي ملا پيچيد. نفس ملا به زور بالا ميآمد و پشت سر هم سرفه ميكرد. محمدحسين مبهوت حال و روز استاد شده بود و از ديگر سو با خود ميانديشيد: «مكتب چند سال طول ميكشد؟ كي تمام ميشود؟
پس از درس، اين سؤال را از برادرش، علي پرسيد. علي هم پاسخ اين پرسش را نميدانست. وقتي از پدر پرسيد، پدر به وي اطمينان داد كه اين مدت به سرعت سپري ميشود و گفت: «اگر خوب درس بخواني، در طول يكسال ميتواني قرآن و گلستان را بياموزي.
محمدحسين روزهاي بعد، با شوق و تلاش بيشتري به مكتب ميرفت، ولي حال استاد روز به روز بدتر ميشد و هنوز يك سالونيم از آمدن محمدحسين به مكتب نگذشتهبود كه عمر استاد به سر آمد و مكتب تعطيل شد.
ادامه دارد....
--به قلم برادر عزیز جناب آقای مهدی واحدیان--