- کاروان گمشدهی دلاز دود آه ماست سیه فام، موی تو
وز خون قلب ماست چو گل سرخ، روی تو - کاروان گمشدهی دل
از دود آه ماست سیه فام، موی تو
وز خون قلب ماست چو گل سرخ، روی تو
حوران به باغ خلد نمانند یک نفس
گر بشنوند از نفس باد، بوی تو
آشوب رستخیز فراموش می شود
گاه قیام قامت آشوب جوی تو
چون مست جام عشقم و دیوانه ی توام
نفروشم از جنون به جنان، خاک کوی تو
در وادی طلب چه بسا کاروان دل
مانده به راه و گم شده در جستجوی تو
گل شد پریده رنگ و شد از شاخ، سرنگون
با او چو کرد باد صبا گفتگوی تو
سر برکشد ز خاک من ای دوست شعله ها
با خود اگر به خاک برم آرزوی تو
قم؛ مدرسه حجتیه
- لبخند نوبهار و نسیم شمال کو ؟از تشنگی گداختم آب زلال کو ؟
دل در فراق مرد، نوید وصال کو ؟ - لبخند نوبهار و نسیم شمال کو ؟
از تشنگی گداختم آب زلال کو ؟
دل در فراق مرد، نوید وصال کو ؟
در حیرت و ملال، در این بیکرانه راه
عمرم گذشت، خضر همایون خصال کو؟
یک باره باغ دل به زمستان غم فسرد
لبخند نوبهار و نسیم شمال کو؟
بالم برید و در قفسم کرد روزگار
گیرم توان شکست قفس، پَرّ و بال کو؟
خواهم کنم جوانی و نالم چو نی به سوز
شیدایی جوانی و آن شور و حال کو ؟
جز شرمساریم نبود بهره ای ز عمر
از من مپرس حاصل پنجاه سال کو؟
خوابی لطیف بود شباب و سبک گذشت
در دست، زان گذشته به غیر از خیال کو؟
این شهر، شهره بود به رندان پاکباز
اکنون یکی از آن همه صاحب کمال کو؟
ما میخریم ناز بتان را به جان و دل
شوخی که نازکانه فروشد دلال کو؟
اندوختند خرمن طاعات، عارفان
ما را ذخیره جز گنه و جز وبال کو؟
خاک « شفق» به شعله ی حسرت سرشته اند
داغ دل پر آتش او را زوال کو؟
بابلسر؛ بهار 1364 - بادیه ی گرد آوارهتو ای شکفته گل مه چه نغز و زیبایی؟
تو چلچراغ بلورین سقف دنیایی - بادیه ی گرد آواره1
تو ای شکفته گل مه چه نغز و زیبایی؟
تو چلچراغ بلورین سقف دنیایی
تو را به شوق تماشا کنند اهل زمین
تو غرق نازی و غافل از این تماشایی
چه شعله ای است به جانت که مثل من همه شب
دوان به کوه و بیابان و دشت و صحرایی
هماره بادیه گردی، مگر که مجنونی؟
همیشه همدم دردی، مگر که لیلایی؟
دلم به بی کسی و غربت تو می سوزد
که در سیاهی شب ها همیشه تنهایی
ستارگان همه گویی سرشک شوق تو اند
تو در میانه ی این اشک ها چه زیبایی
فرشتگان همه آسایش و امان دارند
تو ای فرشته چرا لحظه ای نیاسایی؟
به جان همیشه تو را عاشقم که از سر درد
حریف خلوت رندان باده پیمایی
تو اهل دردی و شب خیز و عافیت سوزی
به سجده بر در پروردگار یکتایی
تو بیدلان جگر خسته را دل آرامی
تو کودکان پدر مرده را تسلّایی
تو اشک چشم یتیمان خسته را همه شب
ز رویشان به سر انگشت نور بزدایی
تو کوخ خاک نشینان خشت بالین را
به نور نرم و دل آویز خود بیارایی
گهی تو هم نفس خاکیان محرومی
گهی تو همدم افلاکیان والایی
به زخم خسته دلان مرهم شفا بخشی
به فرق غمزدگان دست مرحمت زایی
سخن بگو که بشد خون، دل از خموشی تو
سخن بگو چو من ار اهل عشق و سودایی
سخن بگوی و فرود آی و پیش من بنشین
که دشت ذوق مرا چشمه ای گهر زایی
سخن بگوی که عشّاق، سرّ خویش از هم
نمی کنند نهان، بس بود شکیبایی
سخن بگوی که ما هردو عاشقیم و خراب
ز عشق شعله ور آن نگار هر جایی
شبی ز خیمه ی گردون بیا به خانه من
که من به شیره ی جانت کنم پذیرایی
به سر کشیده ز مینای عشق، باده « شفق»
سری بکش به تماشا ز چرخ مینایی
بیست و هفتم فروردین ماه 1366
برابر با شب هفدهم شعبان 1407
1 - در شبي مهتابي در بازگشت از كرمانشاه به اردكان در حال حركت ماشين سواري در سايه روشنهاي شب سرودم. - مهمان یک روزهخوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی - مهمان یک روزه
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی
«هنگام اولین تشرفم به آستان عشق پرور امام هشتم علیه السلام فرصتی به دست افتاد که از شهر خیام و عطار و شهر فیلسوف مشهور « حکیم سبزواری » دیدن کنم در ضمن برای دیدار یکی از دوستان گرامی به یوسف آباد که در آغوش تپه های کوچک و بسیار زیبا قرار گرفته است رفتم.
امروز که بیستم مرداد است به درّهای زیبا آمده ایم که در پیرهنی از سبزه های وحشی و درختان آشفته و خرم پوشیده شده است. جویباری کوچک نیز دیوانه وار سر بر سنگریزه ها می کوبد و راه پرپیچ و خم خود را در آغوش سبزه ها و گل های وحشی باز می کند این دره را اهالی یوسف آباد به علت درخت های آشفته اش باغ دیوانه می گویند. با این که فصل تابستان است آفتاب در این دره ی کوچک لطافت و نرمی خاصی دارد. پرتو آفتاب از کوه ها فرو می غلتد و در خلال شاخه های انبوه عبور می کند. سپس در آب چشمه می لغزد و همراه با طراوت آب و نسیم سبزه ها بر سر و صورت من می نشیند. صدای دلنواز قمری ها نیز از شاخسارها به گوش میرسد. دوستان عزیز هم که دور مرا گرفته اند پیوسته با گرمی و محبت خود مرا مینوازند. در این جا طبیعت آغوش شورآفرین خود را به روی من گشوده و همهی وسایل پذیرایی و خرّمی و عشق را برای من فراهم کرده است، تنها در این جا یک اندوه است که دل نازک مرا رنج می دهد رنج می برم که بیش از یک روز نمی توانم بمانم و باید فردا از این همه شور و لذت جدا شوم. نغمه ی زیر، انعکاسی از این حسرت درونی من است.»
ای آب جو که ناله ی مستانه می کنی!
عشّاق را به زمزمه دیوانه می کنی
ای بید تازه رسته که با جنبش نسیم
گیسوی خویش بر سر من شانه می کنی
ای قمری حزین که بر سر آن شاخسار دور
با ناله یاد دلبر جانانه می کنی
ای باد مشک بو که با آهنگ خود مرا
سرگرم صد تخیّل و افسانه می کنی
ای داغدار لاله ی وحشی که خون دل
چون من به جای باده به پیمانه می کنی
ای نور آفتاب که در چشم من به ناز
پا می نهیّ و در دل من خانه می کنی
ای چشم مست دوست که با جان مست من
کار هزار ساغر و میخانه می کنی
ای شور آرزو که دل خسته ی مرا
گاهی چو شمع و گاه چو پروانه می کنی
ای باغ عشق پرور « دیوانه » کز فسون
دل را خراب و بی خود و دیوانه می کنی
امروز تا غروب، « شفق» همدم شماست
فردا جدا ز جمع شما در غم شماست
بیستم مرداد ماه 1345 - مرید شیرازمبه دامن تهی خویشتن بود نازم
بسان سرو، به دست تهی سرافرازم - به مناسبت بزرگداشت هشتصدمین سال ولادت
استاد سخن سعدی علیه الرحمه
مرید شیرازم
به دامن تهی خویشتن بود نازم
بسان سرو، به دست تهی سرافرازم
چه حاجت است به گوهر مرا، که هر شب و روز
ز اشک دیده، گهر پرور و گهر سازم
من آن فرشتهي آزاده ام، کز آزادی
بلندتر بود از بام عرش، پروازم
مرا که دامن لب پر بود ز گنج سخن
چه غم اگر نبود گنج نعمت و نازم
به بزم عشق، من آن شمع شعله افروزم
به باغ شوق، من آن مرغ نغمه پردازم
چو بندبند دلم، همچو نی ز عشق بسوخت
نوای محفل صاحبدلان شد آوازم
همه توام که نمانده به جا ز من مویی
قسم به موی تو یک مو به خود نپردازم
نشسته ام سر خوان کرامت سعدی
اگر چه شاعر یزدم، مرید شیرازم
شیراز؛ آذر ماه 1363