• شكوه ديرين
    اي بنده‌ي كمينه‌ي تو شهريارها
    خاك ره تو تاج سر تاج دارها
     
  • شكوه ديرين
    اي بنده‌ي كمينه‌ي تو شهريارها
    خاك ره تو تاج سر تاج دارها
     
    اي آدميـّت از تو سرافراز و مفتخر
    اي در ره تو خاك نشين شهسوارها 
     
    خود صادقي و راهبر صادقان تويي
    اي مايه ي اميد دل بي قرارها
     
    اي حجـّت ششم، كه گشوده ز شش جهت
    چشم اميد سوي تو اميدوارها
     
    چون آيدم به ياد، شكوه زمان تو
    بالم به خود چو تازه گل نو بهارها
     
    پرورد مكتب تو بس آزاده مرد را
    هر يك امير قافله‌ي بخت يارها
     
    برنامه‌ي تو بود بهین رمز پیشرفت
    سرمايه‌ي بزرگي و عزّ و وقارها
     
    برنامه‌ي تو ساخت به كوتاه مد‌ّتي
    مرداني استوارتر از كوهسارها
     
    اكنون چو آورم به نظر وضع شيعه را
    ريزد اسف به خرمن جانم شرارها
     
    زين خواري شگرف و پريشاني عظيم
    لرزم به خود چو بيد لب جويبارها
     
    از بعد آن شكوه، چنين سرفكندگي
    بگشايد از دو ديده‌ي من چشمه سارها
     
    وايا بـه مـا كـه گنـج به دستيـم و دسـت فقر
    سوي كسان كشيده سر رهگذارها
     
    در دست ماست مايه‌ي بيداري جهان
    خود غافلانه غرقه به خواب و خمارها
     
    گنجينه زير پاي و چنين مفلس و گداي!
    انگيزد اين غم از دل و جانم غبارها
     
    اي پيشواي مذهب حق، اي امام خلق!
    ما را ببين به پيش رخت شرمسارها
     
    تو خواستي كه شيعه‌ات از دانش و كمال
    تابد چو فجر بر افق روزگارها
     
    تو خواستي كه شيعه به هر عصر پرورد
    چون جابر و هشام و معلّي هزارها
     
    تو خواستي به جامعه سالار و سر بوَد
    هر فرد شيعه‌ي تو ز شايسته كارها
     
    گفتي كه در امانت و ايمان و راستي
    بايد كه شيعه كسب كند افتخارها
     
    گفتي نه از منند كساني كه در عمل
    دارند از طريقه‌ي تقوي فرارها
     
    گفتي چنان و خواستي آن سان، ولي ببين
    آورده بار، شيعه‌ات اكنون چه عارها
     
    بنگـر كـه دست چيـره‌ي اغيـار بسته است
    برگردنش به خواري و ذلـّت فسارها
     
    اين قوم ساده، پاي به بند است و ديگران
    از پاي خود گسسته همه پود و تارها
     
    اين قوم مرده دل، همه ناكام و ديگران
    از علم و صنعت و عظمت كامكارها
     
    آخر چه شد که شاهسواران عرصه ها
    چون کودکان شدند همه نی سوارها ؟! 
     
    آخر چه اوفتاد که آن قوم مقتدر
    آسان گذاشتند ز کف، اقتدارها؟
     
    اي شيعه! گـر جـلالـت ديـرينـت آرزوسـت
    بايد كه بازكرد ز سر اين فسارها
     
    بايد كه برفراشت قد خويش مرد وار
    با خائنان نمود به جان كارزارها
     
    بايد چو برق، قلب سياهي دريد و رفت
    بايد ز راه خويش درو كرد خارها
     
    جهل و هوس دو دشمن ديرين عز‌ّتند
    بايد كه ره نداد بدين نابكارها
     
    آورد بايد از ره سعي و عمل به دست
    باز آن شكوه و قدرت و آن افتخارها
     
    ورنه بدين صفت كه « شفق» بيندت كنون
    دارد امام از تو بسي انزجارها
     
    تهران، 22/8/49، برابر با سيزدهم رمضان يك هزار و سيصدو نود قمري
     
  • صلح پر اسرار
    الا ای عقل و دین را نورِ دیده!            
    الا ای از دو عالم برگزیده!           

  • به مناسبت ايـّام شهادت سبط بزرگ پيامبر، امام مجتبي(علیه السلام) شعر زير که به مقام بلند و فضائل ارجمند آن امام و به شمه‌اي از اسرار صلح و در پايان به شهادت آن حضرت اشاره‌اي دارد، تقديم مي‌گردد. به مناسبت ايـّام شهادت سبط بزرگ پيامبر، امام مجتبي(علیه السلام) شعر زير که به مقام بلند و فضائل ارجمند آن امام و به شمه‌اي از اسرار صلح و در پايان به شهادت آن حضرت اشاره‌اي دارد، تقديم مي‌گردد.
     
    صلح پر اسرار
    الا ای عقل و دین را نورِ دیده!            
    الا ای از دو عالم برگزیده!           
    الا ای بر جهان، سالار و سروُر!
    الا ای دست پرورد پیمبر!           
    الا ای افتخار سربلندان!
    نوازش بخشِ جان دردمندان!           
    الا ای بی نهایت خوب و نیكو!
    حسن نام و حسن خوی و حسن رو           
    تو از احسان بلند آوازه باشی
    كتاب جود را شیرازه باشی           
    تو باشی مهر روشنگر در آفاق
    ز حلمت زنده دین و داد و اخلاق          
    بْوُد چشم امید دل به سویت
    جمال آدمیـّت ز آبرویت           
    تو باشی مایه‌ی امّید عشّاق
    دل و جان بر درت استاده مشتاق           
    نجنبد خامه در مدحت كه شد مات
    من و وصف رخت؟! هیهات هیهات          
    فلك سرگشته از حلم تو باشد
    جهان در حیرت از علم تو باشد          
    اگر علمت نبود ای چشمه ی نور!
    حقیقت در سیاهی بود مستور           
    نبود ار نقش حلمت در زمانه
    فضیلت محو می شد جاودانه           
    وگر صلحت نبود ای مصلح دین!
    نبود امروز نامی هم ز آیین          
    نباشد صلح تو در ارزیابی
    كم از صدها قیام انقلابی           
    كه صلحت بذر صد جنگ و ستیز است
    به زیر این سكون، صد رستخیز است           
    عیان از بذر صلحت صد شجر شد
    همه از بار نهضت بارور شد         
    تو كردی با سلاح صلح مرموز
    سیه چون شب به چشم اهرمن، روز       
    پس از این صلح شد طاغوت خود كام
    ذلیل عالم و رسوای ایـّام           
    بوَد هر كس به راز صلحت آگاه
    نخواند صلحت الا بهترین راه
    بهین ره از پی آموزش خلق
    خودآگاهی، تشكّل، بینش خلق
    نبود این صلح، صلح اندر ترازو
    كه بود آتش بس و تجدید نیرو
    خرد داند كز آن صلح پر اسرار
    ره رزم حسینی گشت هموار
    بلی این صلح از آن نهضت جدا نیست
    كه راه هر دو جز راه خدا نیست
    اماما! جان فدای شرح صدرت
    فسوسا كین جهان نشناخت قدرت
    ندیدی غیر آزار از زمانه
    دلت تیر بلا را شد نشانه
    دریغا غصّه ها نای تو بستند
    دلت را كرده خون، جان تو خستند
    چنان شد غرق خون آن قلب آگاه
    كه از لب ریخت خون در طشت، ناگاه
    چو زهر كین به كامت آتش افروخت
    از آن آتش زبانت تا جگر سوخت
    شود داغ دلم هر لحظه تازه           
    ز بیدادی كه رفتت بر جنازه           
    تو گویی تیر هم زین غم دلش سوخت
    كه آمد گرم و خود را بر تنت دوخت
    « شفق» از دیده خون ریزد هماره
    به یاد طشت و قلب پاره پاره
  • سایه ی لطف
    درود پاك بر پيغمبر پاك
    كه روشن كرد نورش عالم خاك
  • سایه ی لطف
    درود پاك بر پيغمبر پاك
    كه روشن كرد نورش عالم خاك
    درِ رحمت به روي خلق بگشود
    جهان در سايه ي لطفش بياسود
    بداد از فيض قانون خدایی
    خلايق را ز گمراهي رهايي
    جهان را كرد از آلودگي پاك
    زمين از نور او شد به ز افلاك
    غبار خاك راهش از فلك به
    غلام كمترينش از ملك به
    ازل را تا ابد عقل ار كند سير
    پرد در جستجو تا عرش از اين دير
    نيابد همچو او هيچ آفريده
    كه چشم دهر چون ذاتش نديده
    چه كس را زهـره تا گويد ثنايش؟!
    چه باشد عقل تا سنجد بهايش؟!
    چو سيمرغ اندر اين جا بال ريزد
    ز چون من پشه‌اي آخر چه خيزد ؟!
  • نور حرا
    قلّه ها بس كه بلند است و دراز
    زده سر بر فلك آبي رنگ
  • نور حرا
                
    قلّه ها بس كه بلند است و دراز
    زده سر بر فلك آبي رنگ
    كوه‌ها بس كه برافراشته سر
    بس كه پيرامن هم  صف زده تنگ
    باد را بسته شده راه فرار
    مانده مبهوت و نموده ست درنگ
    ***
    صخره ها بي حركت بر سر راه
    در‌ّه ها ساكت و آرام و خموش
    رفتـه در بهت فـرو كـوه  حرا
    اوفتاده ست طبيعت، مدهوش
    با همه شورش و غوغا هستي
    اندر اين مرحله افتاده ز جوش
    ***
    همچو ماري كه شود حلقه، ز دور
    راه پرپيج و خمي جلوه گر است
    و آن ره از در‌ّه عيان تا دل كوه
    دگر آن جا چو رسد بي اثر است
    گه به گه زين ره باريك  كسي
    سوي خلوتكده‌اي رهسپر است
    ***
    غاري آن جا بُوَد اسرار آميز
    كه بُوَد از نظر خلق به دور
    اندر آن غار سياه آرامد
    گاهي آرام، يكي چشمه‌ي نور
    همچو مهري كه كشد چهره به كوه
    پاكمردي شود آن جا مستور
    ***
    گه در آن غار سيه ساعت ها
    سر انديشه نهد بر زانو
    گه در آيد نگرد سوي افق
    باز در فكر رود سخت فرو
    هست از شيوه ی چشمش پيدا
    كه خيالش بود اندر تك و پو
    ***
    او  نگنجد به زمين و به زمان
    مي رود تا كه شود عرش نشين
    مي شود دور از اين عالم خاك
    تا نهد پا به سر چرخ برين
    اين بهشتي ملك عرش مقام
    سخت تنگ آمده از اهل زمين
    ***
    كعبه‌ي حـق شـده بتخانـه درسـت
    تا به سر  مكّه فرو رفته به ننگ
    نه فقط مكّه، همه روي زمين
    شده از خون ضعيفان  گلرنگ
    چه كند گر نبرد رخت به كوه
    نتوان كرد در اين شهر درنگ
    ***
    روزي از غيب  تو گويي تابيد
    پرتوي نافذ و احساس انگيز
    ديد در منظر خود نوري تند
    يافت در جان شرري صاعقه ريز
    چون  نظر كرد به آفاق سپهر
    ديد يك صورت اسرار آميز
    ***
    ناگهان سوي محمـّد دستي
    شد از اين نادره موجود، دراز
    بازويش را بگرفت و بفشرد
     گفت: هان كن به قرائت آغاز
    گفت احمد كه: چه خوانم؟ گفتا:
    خوان به نام مُلِك بنده نواز
    ***
     ناگه اين صحنه به هم ريخته شد
    شد عوض پرده و شد وضع، دگر
    باز شد ساده و عادي آفاق
    بود در جاي، همان كوه و كمر
    شد بدين گونه محمـّد مبعوث
    گشت از جانب حق پيغمبر
    ***
    آمد از كوه به زير آهسته
    ليك درياي دلش طوفاني
    ريخت از پيكرش انوار جلال
    تافت صد شعله اش از پيشاني
    چون بشد وارد كاشانه ی خويش
    خانه شد مهر صفت نوراني
    ***
     در همان دم كه برانگيخته شد
    زنده مي گشت طبيعت ز بهار
    مهر بر عالم افسرده‌ي خاك
    گرمي و نور همي كرد نثار
    خواست حق كز دم پيغمبر نيز
    مردم خفته نمايد بيدار
    ***
    كَم كَمك شد به  محمـّد  نازل
    سنّتي محكم و ديني جاويد
    ديني آسان و فضيلت پرور
    پايه‌ي عدل و اساس توحيد
    طرفه ديني همه حكمت، همه علم
    روشني بخش جهان چون خورشيد
    ***
    بود از پرتو اين دين كه نبي
    گمرهان را بسي آورد به راه
    فطرت خفته برانگيخت ز خواب
    دل غفلت زده را كرد آگاه
    ساخت ز ان مردم نادان و اسير
    ملّتي عالِم و آزادي خواه
  • سیمای محمـّد«ص»
    بيند چو خدا در رخ زيباي محمّـد
    دل سير نگردد ز تماشاي محمّـد
  • سیمای محمـّد«ص»
    بيند چو خدا در رخ زيباي محمّـد
    دل سير نگردد ز تماشاي محمّـد
    يزدان, صدف ارض و سما خلق نفرمود
    الاّ ز پي گـوهر والاي محمّـد
    چون خواست خدا حسن رخ خويش ببيند
    كرد آينه، آراسته سيماي محمّـد
    صد پلّه به بام شرفش مانده كه جبريل
    مانَد عقب از سير دلاراي محمّـد
    از كنگره‌ي عرش الهي­ست فراتر
    خاك از شرف پاي فلك‌ساي محمّـد
    اين معجزه­اش بس كه شود زنده‌ي جاويد
    هر مرده دل  از نام فرحزاي محمّـد
    سرچشمه‌ي انوار الهي­ست روانش
     گنجينه‌ي عرفان، دل داناي محمّـد
    سودايي او باشم و سودا ننمايم
    با هر دو جهان گوهر سوداي محمّـد
    در حشر كه دست همه كوتا ست ز چاره
    دست من و دامان تولاّي محمّـد

     قم ، فروردين 1336

     
 
موضوع :
در محضر یار